گزارش میدانی «شهروند» از پایگاه امدادو نجات کوهستان عون بن علی " عینالی " جمعیت هلال احمر یادمان شهدای گمنام تبریز
مُچ بهمن را خواباندهایم
امیر هاتفینیا| سه نفرند؛ بر فراز تبریز، شهر اولینها ایستادهاند و ارمغانآور آرامشاند. مشت گره کردهاند تا مُچ کولاک و بهمن و یخ را بخوابانند. اصلا به فکر «بهمن» خطور هم نمیکند که حریفشان بدون چشمداشت مادی و تنها با ٣٨٠هزار تومان به میدان آمده است. «بهمن» بهدست نجاتگران نگاه میکند و از دلِ قرصشان بیخبر است؛ دل قرصی که میتواند روزها پنجه در پنجه یخ از «امید» حرف بزند. اینجا، عینالی (عون بن علی) کوهی با ارتفاع ١٨٠٠متر بر بالای رشته کوه سرخاب در شمال شهر تبریز است. ژان بابتیست تاورنیه، جهانگرد فرانسوی که در سال ١٦٣٦ میلادی به تبریز سفر کرده، درباره عینالی مینویسد: «در بیرون شهر کوهی است موسوم به عین علی و زین علی که سابقا روی آن آتشکده و کلیسا بوده و مسلمانان آن را تبدیل به مسجد کردهاند و یک دیر خرابه هم نزدیک آن مسجد وجود دارد و سردابی هم هست که چند قبر در آن قرار دارد و ستونهای سنگ مرمر در آنجا انباشته شده و گویند آن مسجد در اصل مقبره بعضی از پادشاهان ماد بوده است.»
اما حالا آنقدر تبریز بزرگ شده که دیگر نمیتوان به عینالی گفت «در بیرون شهر». اینجا تفرجگاهی برای شهروندان تبریزی است تا روزهای تعطیلشان را بر دامنهاش بگذرانند. چطور؟ پیادهروی کنند، از کوه بالا بروند، یا بر فراز تبریز، شهر زیرگذرها و روگذرها، سلفی بیندازند. آنها در عینالی کِیف میکنند و کمی بالاتر، «هادی»، «سعید» و «آقای سیدی» ایستادهاند تا حادثه را از رو ببرند. «هادی»، «سعید» و «آقای سیدی» تا به حال در هیچ عملیاتی شکست نخوردهاند.
ساعت ٨ شب است. ماه سرخی در عینالی پیدا میشود. با صدای باد همراه میشویم و در ساختمان دوطبقه پایگاه امدادونجات عینالی حاضر. ما خلوت «هادی»، «سعید» و «آقای سیدی» را بر هم زدهایم. آنها کوه را دارند و بیسیمی که اعلام حادثه میکند. عینالی جزو پایگاههایی به حساب میآید که از نظر تعداد حادثه و عملیات اول تا سوم است. وقتی راهِ امید بسته میشود، عینالی و نجاتگرانش امید مردم شهر میشوند.
بچههای کوهستان، بچههای سرسختیاند. کار در پایگاه کوهستان طاقتفرساست. یک امدادگر کوهستان میتواند در پایگاه جادهای فعالیت کند، اما شاید یک امدادگر پایگاه جادهای توانایی حضور در پایگاه کوهستان را نداشته باشد. «کوهستان» آمادگی جسمی بالا میخواهد، سختکوشی لازم دارد.
عینالی از سال ٨٠ در یک کانکس میزبان نجاتگران شده؛ کانکسی که هنوز به یاد زمستانهای سخت عینالی، به یادگار نگه داشته میشود. در ادامه، زمینی برای احداث پایگاه در نظر میگیرند و به این ترتیب کانکس میشود پایگاه، پایگاه عینالی؛ جایی که دمای منفی ٣٠درجه عادی است؛ جایی که نجاتگرانش به تانکر آب یخزده خو کردهاند؛ جایی که مدام صدای باد میپیچد و میزند به شیشهها، طوری که آدم حس میکند کیلومترها و سالها از شهر و آدمهایش دور شده و اطرافش فقط سفیدی است.
داستان عینالی، داستان نجاتگران کاربلدی است که کارشان در امداد کوهستان خلاصه نمیشود. آنها در راهبندانهایی که برف در زمستانهای سرسخت تبریز درست میکند، به میدان میآیند. در تبریز روستاهایی هست که راهش تا ماهها بسته میماند و اینجاست که «هادی»، «سعید» و «آقای سیدی» با بسکت و آرگو دست به کار میشوند.
«آقای سیدی»؛ یا «پارتیزان ریشسفید»
نجاتگران ٢٤ساعت در پایگاه حاضر میشوند و ٤٨ساعت -در اصطلاح- آف هستند. اما این «آقای سیدی» آف نمیشناسد. همه ساعتها آمادهباش است و با عینالی همدم. بدون عینالی و کوه از «آقای سیدی» هیچ نمیماند. او مسئول دو پایگاه کوهستان تبریز است؛ عادت دارد که در خط مقدم فعالیت کند و تن به پشت میزنشینی ندهد. موهای سرش سفید شده است. از سال ٨٠ بهعنوان نجاتگر داوطلب با هلال همکاری میکند. از همان سال هم استارت عینالی را میزند. «آقای سیدی» روی پایگاه عینالی حسابی تعصب دارد. وجب به وجب عکس عملیاتهایشان را چسبانده؛ در هر گوشه تجهیزات کارشان را به آراستگی قرار داده است. کتابخانه کوچکی هم دارد پر از کتابهای آموزشی امداد. به قول خودش، ١٥سال است زحمتِ ٥ بچه را برای عینالی میکشد. مثلا وقتی باجناقش به ایران میآید و قرار میشود برای نخستینبار او را ببیند، خانه را ترک میکند و تعطیلات نوروز را هم در عملیات میگذراند و از دیدنش محروم میشود. «آقای سیدی» همیشه در دسترس است؛ نمیتواند گوشیاش را خاموش کند. زندگیاش، یک زندگی پارتیزانی است. او از کوهنوردان درجه یک فدراسیون هم به حساب میآید. در سوییس، ایتالیا و فرانسه دوره دیده؛ از شاگردان ممتاز دورههای آموزشی فرانسه بوده؛ آنقدر که به او پیشنهاد اقامت میدهند، اما نمیپذیرد و به ایران بازمیگردد و سکان عینالی را در دست میگیرد.
«سعید»؛ یا «زندگی خودِ ما فیلم است»
دانشجوی ترم آخر زمینشناسی است. از سال ٨٣ کوهنوردی را به صورت حرفهای شروع کرده. از سال ٨٤ هم با هلال و «آقای سیدی» همراه شده. سعید غارنورد هم هست. از او سراغ آخرین فیلمی را میگیریم که دیده: «زندگی خودِ ما یه فیلمه؛ هر شب میایم و نگاش میکنیم.» سعید میگوید معمولا بچههای کوهنورد و نجاتگر اهل فیلم سینمایی نیستند و مستند نگاه میکنند: «آخرین فیلمی که دیدم دو هفته پیش بود؛ اسنایپر، یه فیلم جنگی.»
موزیک؟
چاوشی گوش میکنم همیشه.
پس حتما «شهرزاد» را هم دیدی؟
نه والا، وقت نکردم.
بلند میشود. میخواهد چای بریزد: «توی این سرما چای میچسبه.»
«هادی»؛ یا «ازدواج داوطلبانه!»
چند ماهی میشود که فیلمی ندیده و به تلویزیون نگاه نینداخته. راست میگوید. این را میشود از فیش کندهشده تلویزیون پایگاه فهمید. «هادی» یک نجاتگر تمامعیار است. او حتی دورههای تخصصی غواصی را هم طی کرده. «هادی» از ابتدای فعالیت پایگاه عینالی، کوهنشین شده.
ازدواج؟
(باخنده) در دست اقدامه.
یعنی چی؟ دقیقا توی چه مرحلهایه؟ نامزدی؟
چند روز مونده فقط.
یعنی «بله» گرفته شده؟
آره بابا؛ یه هفته دیگه عقدمونه.
چطور با هم آشنا شدین؟
از طریق هلال.
چطور یعنی؟
داوطلب بود. توی کلاسها آشنا شدیم.
از «جاده» تا «کوهستان»
«اینجا آمادگی جسمانی بالایی میخواد. وقتی توی عملیات کوهستان وارد منطقه میشین، معلوم نیس چقدر باید پیادهروی کنین؛ کلی راه شیبدار باید طی بشه تا به صحنه برسین. بعدش تازه با برگردوندنِ مصدوم کار شروع میشه. توی اون شرایط آدم خودشو به زور میکشه، حالا باید یه نفر دیگه هم با خودت حمل کنی. توی پایگاههای جادهای اما فشار روانی زیاده؛ چون نجاتگر مدام با جسدهای متلاشیشده روبهرو میشه.» اینها را «هادی» میگوید؛ نجاتگری که از ابتدا در پایگاه کوهستان امدادگری میکرده. اما «سعید» برخلاف «هادی»، زمانی در پایگاه جادهای حضور داشته. او در مورد فعالیت در کوهستان حرف میزند: «از اول کوهنورد بودم. قبلا پایگاه مخصوص امداد کوهستان توی تبریز نبود. به بحث امداد علاقه داشتم. یهسال توی پایگاه گمیچی امدادگر بودم. امداد کوهستان توان و آمادگی جسمانی بالایی میخواد. آمادگی روحی هم همینطور. شاید دو دقیقه دیگه بگن توی یه منطقه یا توی رودخونه مصدوم هست. یه امدادگر معمولی نمیتونه این مسیر رو بره. شاید پایین رفتن از شیبِ زیاد راحت باشه. اما وقتی میخوایم برگردیم باید غیر از خودمون یه مصدوم هم بکشیم بالا. یه عملیات در اسفند ٨٧ داشتیم که «آقای سیدی» یه هفته توی دره موند و خونه نرفت. زندگی و فعالیت در یخ روحیه خودشو میخواد.»
دوتا معلمِ عاشق و یخزده
کوهنوردها عاشق برفاند. عشقشان کوه است و «به جدالِ بهمن رفتن». اما گاهی چنان از دست این عشق دلکش شاکی میشوند که حد ندارد. کِی مثلا؟ وقتی بعد از تعطیلات نوروز به نجاتگران پایگاه عینالی خبر میدهند دو معلم در راهِ روستای اسبیلان یخ زدهاند. زمستانهای اینجا تا نزدیکیهای خرداد طول میکشد. معلمها بعد از تعطیلات با لباسهای معمولیشان حرکت میکنند تا به کلاس درس روستا برسند. یکباره کولاک میشود و راه را گم میکنند. شب در راه میمانند و به روستا نمیرسند. کولاک به قدری است که نجاتگران شب تا صبح تجسس میکنند، اما چیزی پیدا نمیشود. آنها حتی جلوی پای خودشان را هم به سختی میبینند. بالاخره معلمها پیدا میشوند. آنها در صدمتریِ روستا مانده بودند و امیدشان تمام شده بود. کوهنوردها عاشق برفاند. عشقشان کوه است و «بهجدالِ بهمن رفتن»، اما گاهی چنان از دست این عشق دلکش شاکی میشوند که حد ندارد.
اسم این بچه چیه؟ «هلال»
روستاهایی که تا ٦ ماه راهشان بسته میشود، کار را برای «هادی»، «سعید» و «آقای سیدی» سختتر میکند. اعلام حادثه میشود. مردی در یک روستای دورافتاده بالای کوه رفته و گفته «زنم مُرد، بیاین توروخدا.» راه بسته است. ارتباط تلفتی به سختی انجام میشود. صحبت از بالگرد است. نجاتگران پایگاه به ورزقان میروند و یک ماما با خودشان میبرند. بالگرد نمیتواند در روستا بنشیند. باد زیادتر میشود. بالای کوه را انتخاب میکنند و پیاده میشوند. یک ساعت طول میکشد تا به روستا برسند. تشخیص اولیه نشان میدهد که بچه در شکم مادر مرده و مادر هم درحال مرگ است. سریعا بسکت بسته میشود. حالا آن راهِ یکساعته چندساعته طی خواهد شد. نجاتگران به بالگرد میرسند. در بیمارستان معلوم میشود که هردو احیا شده و زنده ماندهاند. آقای سیدی میگوید: «اینجا بود که از شوهر اون خانوم پرسیدم «قدیمترها که هلال اینقد فعالیت نداشت و بالگرد نبود، چی کار میکردین؟» اونم یه دختری رو نشونم داد و گفت: «قبر مامانش همونجا توی دل کوهه. نتونستیم به شهر برسونیمش و دفنش کردیم.» اگه ما اون شب بهموقع نمیرسیدیم، هر دوشون مرده بودن.» آقای سیدی ادامه میدهد: «چند ماه از این قضیه گذشت. توی پایگاه بودم که سراغم اومدن و دیدم همون خونواده با پرسوجو به اینجا رسیدن. مدام تشکر میکردن. با هم رفتیم و بچه رو دیدیم. اسمشو «هلال» گذاشته بودن. خستگیم در رفت و کلی خوشحال شدم.»
هه؛ چی فک کرده «بهمن»؟
سه نفر گم شدهاند. ساعت ٣ بامداد است. بهمن شکسته، اما نیامده. هر لحظه احتمال دارد که بیاید. نجاتگران کانالهای خطرناک را جستوجو میکنند. آقای سیدی تعریف میکند: «احساس کردم بدنم طوری شده. یادم اومد سه روزه که روی برف سرپا درحال کَندنم؛ بدون خوردن و خوابیدن و نشستن. زنگ زدم و گفتم وسایل بفرستین. بعد از سه روز یه چادر اومد. یادم میاد اون موقع بچهها میگفتن داری هذیون میگی. گفتن یه ساعت بخواب. تا به چادر رسیدم، افتادم. بعد از یه ساعت که پاشدم دیدم جنازهها رو درآوردن و بغل من گذاشتن توی کیسه. داد که زدم، بچهها از کیسه بیرون اومدن و ترسیدن. چون سرد بود اونا توی کیسه جسد خوابیده بودن. زیپش رو هم کشیده بودن. بعد دوباره بلند شدیم و جستوجو کردیم. بعد از سه روز کار بیوقفه تونستیم پیداشون کنیم. هیچ کجای کشور تا این حد با «بهمن» جدال ندارن.»
«هادی»، «سعید» و «آقای سیدی» سالهاست با «بهمن» مُچ میاندازند. آنها در هیچ عملیاتی شکست نخوردهاند. از کجا معلوم؟ «ساعت ١١ شب است؛ مردم همچنان بر فراز عینالی با شهر روشنِ تبریز سلفی میاندازند.»
http://shahrvand-newspaper.ir/News:NoMobile/Main/79679
http://rcs-ea.ir/
https://telegram.me/helalaazarbayjaneshargi