گفتوگو با حیدر نصیری، نجاتگر بستانآبادی
مورد عجیب آقای نصیری
حیدر نصیری بستانآباد، امدادگر 35ساله و باسابقه جمعیت است که از روز اول ورود به پایگاه امداد جادهای سر صحنه تصادف رفته و تا امروز به فعالیتهایش با قدرت و پشتکار ادامه داده است. معتقد است جادهها استاندارد لازم را ندارند، اما عامل اصلی تصادف را طبق مشاهدات 18 سال سابقهاش، سرعت میداند. او که خاطرات شیرین زیادی دارد، در بین صحبتهایش، یکی از خاطرات نادر و عجیبی که برایش رخ داده را برایمان تعریف میکند.
چگونه هلالاحمر را شناختید؟
اداره جمعیت دم خیابان ما بود و ما هرکجا که میرفتیم یا از هرجا که برمیگشتیم از کنار هلالاحمر رد میشدیم. سال 77 بود که آگهیای دیدم که در آن کلاسهای امداد و کمکهای اولیه را معرفی کرده بود. از آنجایی که به رشته تجربی و این قبیل کارها علاقه داشتم در این کلاسها ثبتنام کردم. یک مربی داشتیم به نام آقای مرسلی که حالا رئیس جمعیت شهرستان بستانآباد است. رفتم پیش او و برایم در مورد هلالاحمر توضیحاتی دادند و من هم علاقهمند شده و وارد جوانان شدم. آقای شهودی آن زمان رئیس جمعیت بودند و طرز صحبتکردن و رفتارشان طوری بود که ما بیشتر از قبل به حضور در جمعیت و کمک به همنوع و کارهای خیر راغب شدیم. بعد از کمکهای اولیه، دورههای تخصصی جاده، سیلاب، پیشبیمارستانی و حمایت روانی را پشتسر گذاشتم، دوره واکنش سریع را یک بار خارج از استان و یک بار در استان خودمان گذراندم و حالا نجاتگر یکم هستم.
در پایگاههای امداد جادهای هم فعالیت داشتهاید
همان اواخر سال 77 به پایگاه شیبلی رفتم. این پایگاه اولین پایگاه استان آذربایجانشرقی بود که دو، سه سال قبل از ورود من تاسیس شده بود. وقتی من به پایگاه آمدم، هنوز مسیر تهران- تبریز اتوبان نشده بود و تصادف زیاد بود. یادم میآید روز اولی که وارد پایگاه شدم، رفتیم سر حادثه ای که در آن رئیس بانک سپه بستانآباد و خانوادهاش تصادف کرده بودند. آنها رنو داشتند و به یک نیسان و کامیون زده بودند. پدرشان درجا فوت کرده بود، ولی به همسر، دختر و پسرش کمکرسانی کردیم.
یکی از شیرینترین خاطراتتان در جمعیت را تعریف کنید.
یک بار سر صحنه تصادفی حاضر شدیم که در آن یک کامیون شامل یک راننده و فرزند 11،12 سالهاش واژگون شده و ته دره رفته بود. ما وقتی رسیدیم دیدیم اگر بخواهیم راننده را بیاوریم بالا زمان طلایی میگذرد. پسرش هم مدام گریه میکرد و داد میزد که «بابام مرد». گفتم با توکل به خدا همین جا او را «سی پی آر» میکنیم و دیدیم که برگشت! بعد او(راننده کامیون) را در بسکت گذاشتیم و بالا آوردیم. در مسیر ماساژ میدادیم. من خودم زیاد امیدوار نبودم ولی اصول کار این بود که تمام شیوههای درمانی را تا آخر انجام دهیم. بعد دیدیم ماساژ جواب میدهد! کسی که کلا نفس نداشت و مرده بود را آوردیم داخل آمبولانس، تمام لباسمان خونی شده بود و حالا ده، پانزده دقیقه مانده تا بیمارستان، او کاملا برگشته و از جا بلند شده بود! فرزندش که تا آن لحظه گریه میکرد، از شادی جیغ میکشید و پدرش را می بوسید و بغل میکرد. آن لحظه را هنوز به روشنی به یاد دارم و ارزشش از کل دنیا برایم بالاتر است.
چه خاطرهای از عملیاتهایی که در آنها شرکت داشتهاید، در ذهنتان مانده و پررنگ است.
حدودا سال 85 بود که رفته بودیم سر صحنه تصادفی در جاده میانه-هشترود. یک پراید تصادف کرده بود و سرنشینانش یک مادر، یک پدر و یک دختر 15، 16 ساله بودند اهل گلپایگان. دختر که عقب پراید نشسته بود سالم بود، اما پدر و مادرش مصدوم شده و در حال خودشان نبودند. ما وقتی خواستیم پدر و مادر را به بیمارستان برسانیم، دیدیم نمیشود دختر را تنها گذاشت پس او را هم سوار آمبولانس کردیم. آن زمان مرکز اورژانس بیمارستان امامخمینی بود و ما مصدومان را به آنجا منتقل میکردیم. من دیدم پدر و مادر این دختر مصدوم هستند و خودش چون سوار ماشین خودشان بوده روسری سرش نیست و لباس مناسب ندارد، من کاپشنم را به او دادم و گفتم این را بپوش. اول میگفت نه، اما بالاخره آنقدر گفتم هوا سرد است، بپوش تا راضی شد. به بیمارستان رسیدیم و مصدومها را تحویل دادیم. دختر از من پرسید که حالا من چه کار کنم؟ کجا بمانم؟ گفتم اگر فامیلی دارید زنگ بزن و بگو بیمارستان امام خمینی تبریزم تا خودشان را برسانند، اما آنها گوشیهای موبایلشان را در تصادف گم کرده بودند. گوشی خودم را دادم و دختر به فامیلهایشان در سرعین زنگ زد و قرار شد که آنها بیایند. ما هم خداحافظی کردیم و برگشتیم. شش، هفت ماه بعد کسی با من چند بار تماس میگرفت و میگفت که میخواهم برای یک کار خیر با شما صحبت کنم، اما خجالت میکشم بگویم و خداحافظی میکرد! تا اینکه من گفتم اگر نمیخواهی بگویی چرا زنگ میزنی؟ بالاخره یک بار گفت من همان دختری هستم که با پدر و مادرم تصادف کرده بودیم و شما من را به بیمارستان بردید! اول ترسیدم و نگران پدر و مادرش شدم، اما بعد گفت«پدر و مادرم سالم هستند و من پیش مادرم هستم و خودش گفت که من به شما زنگ بزنم.» بعد گفت که مادرم گفته اگر شما مجرد هستید برای کار خیر و ازدواج اقدام کنیم. من اول شوکه شدم و نمیدانستم چه بگویم! گفتم من بچه بستانآباد، شما بچه گلپایگان، اصلا زبان و فرهنگمان فرق میکند. خلاصه خداحافظی کردیم، دو روز بعد دوباره مادر دختر زنگ زد و گفت ما مصدوم بودیم شما کاپشنت را به دختر ما دادی، گفتم خب من امدادگرم! وظیفه من بوده! اما مادر گفت که این بیشتر از امداد است که وقتی من و همسرم حال خودمان را نمی فهمیدیم شما مراقب دخترمان بودید و حالا اگر تو راغب باشی میتوانی با دخترمان ازدواج کنی. ما از کل دنیا همین یک دختر را داریم و در گلپایگان هم یک خانه سه طبقه داریم. من خجالت میکشیدم و میگفتم وظیفهام بوده، اما آنها اصرار داشتند. نمیتوانستم بگویم راضی نیستم، شاید اگر اینجا بودند اوضاع فرق میکرد. گفتم خب بگذارید یک هفته فکر کنم و با خانواده صحبت کنم. خانوادهام گفتند خودت میدانی و من هم گفتم اگر به من باشد من موافق نیستم. بعد از یک هفته زنگ زدند و من گفتم نظر لطف شماست، اما نمیشود. باز هم یکسال بعد زنگ زدند و گفتند این آخرین زنگ است و پرسیدند نظرت عوض شده یا نه که من هم تشکر کردم، اما گفتم که نمیشود.
نظر خانوادهتان درباره امدادگر بودن شما چیست؟
خانوادهام به کارهای خیر خیلی اهمیت میدهند. ذاتشان اینطور است که از کمککردن به همنوعشان خوشحال میشوند و برای این کارها ارزش زیادی قائلاند. من هم در همان خانواده بزرگ شدهام. مثلا یکبار که تعریف کردم در یک پادگان گازگرفتگی شده و ما رفتیم همه سربازها را نجات دادیم، با اینکه هیچکدام از سربازها را نمیشناختند، اما خیلی خوشحال شدند. حتی اوایل که من وارد هلال شدم و دیدم حقالزحمه خیلی کم و ناچیز است خواستم بیرون بیایم و دنبال کاری باشم، اما خانواده گفتند تو فقط درس بخوان و در هلالاحمر بمان، نمیخواهد پول بیاوری. شاید اگر حمایت آنها نبود من نمیتوانستم در جمعیت بمانم. الان من 18 سال سابقه دارم، اما بیمهام کمتر از 5 سال است. ما بعد از سیزده، چهارده سال تازه قراردادی شدیم و با این شرایط اگر حمایت خانوادهام نبود اصلا نمیشد ادامه داد.
پیشنهادتان برای بهتر شدن وضعیت امدادونجات چیست؟
به نظر من ویترین هلالاحمر پایگاههایش است. البته اداره هم مهم است، اما نه بیشتر از مثلا 30 درصد! اداره که سر صحنه تصادف نمیرود! مردم روابطشان با پایگاههاست یا برای تصادف یا برای اسکان یا مراجعه حضوری. هفتاد، هشتاد درصد هلالاحمر پایگاه است پس باید به وضع و حال امدادگران رسیدگی شود. هزینه رفت و آمدشان داده شود و امدادگران را استخدام کنند. با این حقالزحمهای که میدهند ممکن است کسی هلالاحمر را دوست داشته باشد، اما نمیتوانند در جمعیت بمانند. من زیاد دیدهام که یک سال یا شش ماه کسی مانده و رفته. میپرسم چرا؟ میگوید خیلی دوست دارم بمانم اما حقالزحمه واقعا کم است. مورد دوم اینکه به نظرم کارهای خیر هلالاحمر و ارزشهایش زیاد شناخته شده نیست. من بعد از 18 سال هنوز همسایههایی دارم که وقتی مرا میبینند میگویند اورژانس کار میکنی؟ هنوز نمیدانند هلالاحمر چیست. بچههای جمعیت خیلی زحمت میکشند سیلاب، زلزله، آتشسوزی و تصادف! هرچه باشد بچههای ما میروند، از جان خودشان میگذرند و حقالزحمهای هم نمیگیرند. پس باید توسط رسانههایی مثل صدا و سیما حمایت شوند و برایشان برنامههایی ساخته شود.
مصاحبه حیدر نصیری نجاتگر بستان آبادی در سایت جمعیت هلال احمر کشور
http://rcs.ir/index.jsp?siteid=1&fkeyid=&siteid=1&pageid=144&newsview=93635
https://telegram.me/helalaazarbayjaneshargi